امروز پیامک آمد که بی بی به رحمت خدا رفت و من یاد آخرین تصویری که از بی بی به ذهنم مانده بود افتادم. بی بی در سالن انتظار ایستگاه قطار بر صندلی فلزی نشسته بود و میان شادی و نگرانی چهره اش هر چه داخل کیفش را میکاوید، شیء مورد نظرش را نمییافت.
میانههای پاییز چند روزی بود که باران مداومی میبارید. روزهای آخر ماه صفر بود و در مسیرهای منتهی به حرم مطهر رضوی گروه گروه زن و مرد با پرچمهای سرخ و سفید پیاده میرفتند. شهر میزبان حجم وسیعی از زائر و مسافر شده بود و تابلوی «اتاق خالی نداریم» بر روی ورودی تمام مهمان پذیرها آویخته بود.
باران میبارید و در ترافیک سرسام آوری گرفتار شده بودم و از کار افتادن برف پاک کن سمت راننده هم کار را به نهایت سختی رسانده بود. همین هم شد که ناچار شدم بر حسب شانس و احتمال بن بست نبودن به یکی از خیابانهای فرعی گریز بزنم.
همین طور که با احتیاطی بی سابقه ماشین به جلو حرکت میکرد، متوجه پسرجوانی شدم که به همراه پیرزنی زیر طاق باریک خانهای قدیمی پناه گرفته بودند. از شیشه بخار گرفته ماشین هم میشد وضعیت دشواری که در آن گرفتار بودند را فهمید.
شیشه را پایین کشیدم و از پسر جوان خواستم تا زمانی که شدت باران کمتر شود به داخل ماشین بیایند. بی هیچ تعارف اضافهای درهای ماشین باز شد و هردوشان سرتاپا خیس در صندلی عقب ماشین نشستند. بخاری ماشین را تا آخرین حد زیاد کردم تا ماشین کمی گرم بشود پسر جوان ماجرای وضعیت پیش آمده را برایم تعریف کرد.
از کلامش شرم موج میزد که مزاحمت ایجاد کرده است. میان حرفهای پسر هم دعاهای پیرزن نثار عمر و زندگی ام میشد.
پسر جوان توضیح داد با اینکه چند روز قبل خانهای را برای اقامت رزرو کرده، اما حالا هر چه تماس میگیرد کسی پاسخ گویش نیست و هر چه هم در آن چند ساعت چرخیده بودند هیچ جای خالی را نتوانسته بودند برای چند شب اجاره کنند. به این جای داستان که رسیده بود دیگر نزدیک خانه خودمان بودیم.
پسر جوان و مادرش تا یک چای داغ بنوشند با کمک پدرم اتاقک روی بام را بخاری کوچکی گذاشتیم و در آن چند روز که مهمانمان بودند همان جا اقامت داشتند.
اطلاعات ایستگاه، شماره قطار بی بی و پسرش را که خواند، بی بی موفق شد داخل کیف شلوغش چیزی را که میخواست بیابد. هنوز آن انگشتر فیروزه بی بی بر انگشتان مادرم هست و دعاهای بی بی که چند سالی است به عمر و زندگی ام برکت داده است.